خواستم تا با قلم نجوا کنم
خواستم تا عقده دل وا کنم
خواستم تا سینه را دریا کنم
خواستم تا آتشی بر پا کنم
دیدم از خود غافلم دیوانه ام
شمع بزم عشق را پروانه ام
خالیم از بند و از پیوندها
مانده اما در میان بندها
کوکب شبهای خود گم کرده ام
خویش را هم پای مردم کرده ام
قصه میگویم ولی بی انتها
ناله ها دارم ولیکن بی صدا
خواستم حرفی بگویم سرد ، سرد
تارها سازد مرا این درد سرد
دیدم آرام و قرارم نیست نیست
آشنایی در کنارم نیست نیست
وه چه دنیای پراز شور و شری
مردمانش را نقاب دیگری
عشق می ورزی خرابت می کنند
دوست می داری جوابت می کنند
کوه باشی استخوانت بشکنند
ناله باشی در دهانت بشکنند
مهربانی غرق در گرداب هاست
شادکامی ها فقط در خوابهاست
از ستایش های رو در رویشان
از چروک چهره و ابرویشان
آه ، آرام و قرارم نیست نسیت
آشنایی در کنارم نیست نیست
روزگار ما شبی بی انتهاست
سرد و تاریک است و بس پر ماجراست
چهار سوی جسممان غرق گناه
پنج حس فکرمان در اشتباه
کودکان کوچه هامان خاکیند
آرزوهامان ولی افلاکیند
نوجوانان خیابان گردمان
دردهای آتشین دردمان
دختران باغ بی نام و نشان
لرزه افتادست بر ایمانشان
نوگلان شهرمان سردر گمند
عاشق مال و منال مردمند
زن زمستان زمان خویشتن
مانده در زندان جان خویشتن
مردهای سکه ای در عیش و نوش
مردمان پر هنر در زاد و توش
راستی در مشت کاسبکارهاست
غیرت و مردانگی بر دارهاست
وای ، آرام و قرارم نیست نیست
آشنایی در کنارم نیست نیست
گوش کن جانا پیام خویشتن
حلقه کن در گوش نام خویشتن
همنشین بد خرابت میکند
سنگ اگر باشی چو آبت می کند
نا امیدی آتشی ویرانگر است
سادگی از نا امیدی بدتر است
سادگی را عشق درمان می کند
آب با آتش چه کرد ؟ آن می کند
گر نباشی آگه از اسرارها
سوزها افتد به جانت بارها
خانه ی ویران دل آباد کن
درد اگر داری زجان فریاد کن :
آی ، آرام و قرارم نیست نیست
آشنایی در کنارم نیست نیست
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: